جدول جو
جدول جو

معنی دس کلا - جستجوی لغت در جدول جو

دس کلا
کوزه ی کوچک، تنگ
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از دست کله
تصویر دست کله
تسمه یا ریسمانی که با آن دست های اسب یا استر را ببندند، شبیه و نظیر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ده کیا
تصویر ده کیا
کدخدا، دهخدا، رئیس و بزرگ تر ده
فرهنگ فارسی عمید
(دَ کَ لَ / لِ)
چیزی باشد از چرم بافته یا از ریسمان تافته که دستهای اسبان را بدان بندند. (برهان) (از جهانگیری) (آنندراج) ، شبه و نظیر. (برهان) (آنندراج). شبیه و نظیر. (جهانگیری)
لغت نامه دهخدا
(دِهْ کَ)
دهی است از دهستان ریوند بخش حومه شهرستان نیشابور. واقع در 3هزارگزی باختر نیشابور. دارای 718 تن سکنه می باشد. آب آن از قنات تأمین می شود. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(مُ نَ)
نام فعلی این روستا ’سرون محله’ است که در چهارده هزارگزی باختر بابل واقع است و 165 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
(نَ)
دهی است از دهستان بیشه از بخش مرکزی شهرستان بابل، در 5 هزارگزی جنوب شرقی بابل و یک هزارگزی جادۀ بابل به شاهی در دشت معتدل مرطوب واقع است و 110 تن سکنه دارد. آبش از فاضل آب چشمۀ جنید و محصولش نیشکر و پنبه و برنج و غلات و شغل اهالی زراعت است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
(مِ کَ)
نوعی از مس، و بیرونی در الجماهر ص 245 آن را چنین توصیف کرده است: و منه (من النحاس) نوع یعرف بمس کلان أی نحاس الحملان (بار که بر زر و سیم زنند) فی غایهاللین قلیل السواد فی الاحماء لایصلب الفضه اذا حمل علیها فیقال ان ذلک لذهب فیه. (از یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(دِ کَ)
دهی است از دهستان علی آباد بخش مرکزی شهرستان شاهی. آب آن از نهر شاهرود و رود خانه تالار. سکنۀ آن 250 تن و راه آن اتومبیلرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
(کَ)
نام موضعی به بابل (بار فروش) مازندران. (مازندران و استرآباد رابینو ص 117 بخش انگلیسی و ص 158 ترجمه فارسی آن)
لغت نامه دهخدا
(وْ کَ)
دهی است از دهستان دابو بخش مرکزی شهرستان آمل واقع در 14 هزارگزی شمال خاوری آمل با 600 تن سکنه. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
(دِهْ کَ)
دهی است از دهستان زیلائی بخش مسجدسلیمان شهرستان اهواز. واقع در 30هزارگزی شمال باختری مسجد سلیمان. دارای 200 تن سکنه می باشد. آب آن از چشمۀ هفت شهیدان تأمین می شود. راه آن شوسه. معدن گچ دارد. ساکنین از طایفۀ هفت لنگ بختیاری هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(دِهْ)
رئیس ده و مقدم ده. (غیاث) (ناظم الاطباء) (آنندراج). به معنی دهخداست. (فرهنگ جهانگیری). مقدم ده. (از شرفنامۀ منیری). کدخدا. دهبان. (یادداشت مؤلف) :
اندر همه ده جوی نه ما را
ما لاف زنان که ده کیاییم.
سنایی.
خواهی که نزل ما دهدت ده کیای دهر
بستان گشاد نامه به عنوان صبحگاه.
خاقانی.
چون آهوان گیا چرم از صحنهای دشت
اندیک نگذرم به در ده کیای نان.
خاقانی.
درین هفت ده زیر و نه شهر بالا
ورای خرد ده کیایی نیابی.
خاقانی.
همه ده کیا آن و ده بی کیا.
کمال اسماعیل.
، نوعی از میوۀ پخته شده با غذا. (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دِهْ مُلْلا)
نام یکی از دهستانهای بخش هندیجان شهرستان خرمشهر است. این دهستان در جنوب رودزهره واقع و محصول آن غلات دیمی و شغل اهالی زراعت و گله داری است و از 6 قریۀ بزرگ و کوچک تشکیل شده است. جمعیت آن در حدود 1600 تن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(کَ)
دهی است از دهستان اهلمرستاق بخش مرکزی شهرستان آمل در 5هزارگزی شمال باختری آمل و 3 هزارگزی باختر شوسۀ آمل به محمودآباد. دشت، معتدل مرطوب، مالاریائی و دارای 170 تن سکنه است. آب آن از چشمه آغوزکنی و رود خانه هراز تأمین می شود و محصول آنجا برنج، پنبه، کنف، غلات و شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
(اِ کَ)
دهی از دهستان پازوار بخش بابلسر شهرستان بابل، واقع در 7000گزی شمال بابل، کنار شوسۀ بابل به بابلسر. دشت. معتدل مرطوب مالاریائی با 180 تن سکنه. مازندرانی و فارسی زبان. آب آن از چاه. محصول پنبه، کنجد، باقلا، صیفی، غلات. شغل اهالی زراعت. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
تصویری از ده کیا
تصویر ده کیا
رئیس و مقدم ده، بمعنی دهخداست
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ده کیا
تصویر ده کیا
((دِ))
رئیس ده، دهخدا
فرهنگ فارسی معین
علفی است که نام لاتین آن id neoombioosecisoom می باشد
فرهنگ گویش مازندرانی
چاله
فرهنگ گویش مازندرانی
ریسمان کمکی باربند که به پالان اسب بسته شود، بستن ریسمان
فرهنگ گویش مازندرانی
از توابع دهستان میان رود
فرهنگ گویش مازندرانی
میزان کردن آب نمک در هنگام طبخ برنج، بار گذاشتن غذا روی
فرهنگ گویش مازندرانی
روستایی در بلده واقع در حوزه ی کجور
فرهنگ گویش مازندرانی
از توابع قره طغان بهشهر
فرهنگ گویش مازندرانی
نوعی بازی
فرهنگ گویش مازندرانی
سربرهنه
فرهنگ گویش مازندرانی
روستایی از دهستان چهاردانگه سورتچی ساری
فرهنگ گویش مازندرانی
ساختمان ظاهری آسیاب، مکان آسیاب
فرهنگ گویش مازندرانی
روستایی در بابل، از توابع دهستان بابلسر
فرهنگ گویش مازندرانی
نام روستایی در نور
فرهنگ گویش مازندرانی
چیدن مخروطی شکل دسته های گندم
فرهنگ گویش مازندرانی
گردوی بزرگ و سنگین که از آن به عنوان تیله استفاده کنند
فرهنگ گویش مازندرانی
تهی دست
فرهنگ گویش مازندرانی
آستانه ی در درگاه
فرهنگ گویش مازندرانی